اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۳۳
ا. ت با ترس بدون صدا اشک ریخت و هیچی نگفت. منم روندم سمت پناهگاه.
هیچوقت فکر نمیکردم انقدر وضعیتمون خراب بشه! الانم که پدر ا. ت رو کشتن!
ا. ت که این خبر رو یهو شنیده حق داره که حالش بد باشه و گریه کنه...
پدر ا. ت ب خاطر من کشته شد! اگه من نبودم این بلا سر خانواده اونا نمیومد. لعنت به من!
رسیدیم به پناهگاه. جیمین و شوگا دم در ایستاده بودن و با دیدن من سریع اومدن پیشم. جنگکوک و نامجون رفتن کمک ا. ت.
ا. ت حالش خیلی بد بود و انقدر گریه کرده بود که نفسش بالا نمیومد و میلرزید.
مدارک رو جمع کردیم...حالا وقتشه!
رفتم پیش ا. ت و گفتم: واقعا متاسفم!
ا. ت هیچی نگفت. اشک هاش گوله گوله میریخت و گریه ش تمومی نداشت.
مطمئنم با این حرف که بزنم خیلی عصبی میشه.
گفتم: ما باید از کره بریم!
ا. ت با عصبانیت بهم نگاه کرد: چه توقعی ازم داری!؟؟ من دیگه نمیتونم!
دوباره با گریه تکرار کرد: نمیتونم...نمیتونممم
خواستم بغلش کنم که دستمو پس زد و داد زد: دیگه از زندگی خسته شدم!! من...من بدون پدرم چکار کنم..!؟
نفسش گرفت: همش تقصیره توعههه!!!
وای نه! نهه!
سرمو انداختم: متاسفم ا. ت من واقعا متاسفم، ولی باید بریم...
ا. ت که دیگه تحملش تموم شده بود گفت: دو ساله که مادر و پدرم رو ندیدم!!! حالا هم که کشته شدن!!! از برادرمم خبر ندارم!! زندگیم رسما نابود شدهههه تهیونگگگ!!!! چه توقعی ازم داری!؟؟؟
داد زد: میخوای بازم ادامه بدمم؟؟؟!!!
نمیدونستم بهش چی بگم. دلش خونه!
ا. ت گفت: من....من...بابام رو میخوام...اغوشش رو میخواممم...
صداش میلرزید...
گفتم: ولی باید...
ا. ت جیغ زد: نمیخوام!!! من همراه شما نمیاااممم!!!
بعد سریع دویید سمت بیرون از پناهگاه. هرچی دنبالش دوییدم که بگیرمش و داد زدم: ا. تتت نرووو
ولی.... ا. ت رفت! گمش کردم! به بچه ها گفتم باید پیداش کنیم ولی...دیگه این کشور برامون امن نبود. جین نزاشت دیگه اونجا بمونم و سریع از کره خارج شدیم...
ادامه دارد...
(انچه در پارت بعد خواهید خواند: ا.ت گفت: دختر قشنگم میخوای برات بستنی بخرم؟؟
مینجی خندید: اره مامانی من بستنی میخوام...
هه! چ سریع! منتظر بود ازم جدا بشه!!؟؟ انقد ازم متنفر بود!؟)
(پارت سی و چهار(پارت بعدی) حذف شده به همین خاطر بعد از چند پارت دیگه به صورت تصویری گذاشتمش به عنوان پارت حذف شده.)
هیچوقت فکر نمیکردم انقدر وضعیتمون خراب بشه! الانم که پدر ا. ت رو کشتن!
ا. ت که این خبر رو یهو شنیده حق داره که حالش بد باشه و گریه کنه...
پدر ا. ت ب خاطر من کشته شد! اگه من نبودم این بلا سر خانواده اونا نمیومد. لعنت به من!
رسیدیم به پناهگاه. جیمین و شوگا دم در ایستاده بودن و با دیدن من سریع اومدن پیشم. جنگکوک و نامجون رفتن کمک ا. ت.
ا. ت حالش خیلی بد بود و انقدر گریه کرده بود که نفسش بالا نمیومد و میلرزید.
مدارک رو جمع کردیم...حالا وقتشه!
رفتم پیش ا. ت و گفتم: واقعا متاسفم!
ا. ت هیچی نگفت. اشک هاش گوله گوله میریخت و گریه ش تمومی نداشت.
مطمئنم با این حرف که بزنم خیلی عصبی میشه.
گفتم: ما باید از کره بریم!
ا. ت با عصبانیت بهم نگاه کرد: چه توقعی ازم داری!؟؟ من دیگه نمیتونم!
دوباره با گریه تکرار کرد: نمیتونم...نمیتونممم
خواستم بغلش کنم که دستمو پس زد و داد زد: دیگه از زندگی خسته شدم!! من...من بدون پدرم چکار کنم..!؟
نفسش گرفت: همش تقصیره توعههه!!!
وای نه! نهه!
سرمو انداختم: متاسفم ا. ت من واقعا متاسفم، ولی باید بریم...
ا. ت که دیگه تحملش تموم شده بود گفت: دو ساله که مادر و پدرم رو ندیدم!!! حالا هم که کشته شدن!!! از برادرمم خبر ندارم!! زندگیم رسما نابود شدهههه تهیونگگگ!!!! چه توقعی ازم داری!؟؟؟
داد زد: میخوای بازم ادامه بدمم؟؟؟!!!
نمیدونستم بهش چی بگم. دلش خونه!
ا. ت گفت: من....من...بابام رو میخوام...اغوشش رو میخواممم...
صداش میلرزید...
گفتم: ولی باید...
ا. ت جیغ زد: نمیخوام!!! من همراه شما نمیاااممم!!!
بعد سریع دویید سمت بیرون از پناهگاه. هرچی دنبالش دوییدم که بگیرمش و داد زدم: ا. تتت نرووو
ولی.... ا. ت رفت! گمش کردم! به بچه ها گفتم باید پیداش کنیم ولی...دیگه این کشور برامون امن نبود. جین نزاشت دیگه اونجا بمونم و سریع از کره خارج شدیم...
ادامه دارد...
(انچه در پارت بعد خواهید خواند: ا.ت گفت: دختر قشنگم میخوای برات بستنی بخرم؟؟
مینجی خندید: اره مامانی من بستنی میخوام...
هه! چ سریع! منتظر بود ازم جدا بشه!!؟؟ انقد ازم متنفر بود!؟)
(پارت سی و چهار(پارت بعدی) حذف شده به همین خاطر بعد از چند پارت دیگه به صورت تصویری گذاشتمش به عنوان پارت حذف شده.)
- ۳.۲k
- ۱۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط